شب از نیمه گذشت و من در حسرت او در خیال خود به یادش می گریستم آن لحظه های شاعرانه با صداقتی
عاشقانه با شوقی دلپذیر در کنار هم و در میان نقاشی هایی با رنگ های زیبا چه دلفریب بود آن لحظه ها انگار که
خورشید همرنگ ما بود و شب همراز ماه در اوج آسمان سیر می کردیم و بذر محبت را در گندمزار عاشقی می
افشاندیم تا شاید روزی به بار بنشیند
با هم در کوچه های خلوت عشق پا می نهادیم تا خنده های ما دل شب را بلرزاند با سیاهی های شب
می جنگیدیم تا صبح سپید طلوعی دوباره باشد در زیر چتر باران آهسته می خواندیم آن ترانه قدیمی را زمزمه می
کردیم آن صداقت همیشگی را تا شاید همگان بیاموزند ای رسم دیرینه را ،
اما افسوس . . .
باران پایان همه چیز بود
نظرات شما عزیزان:
|